سلام
اول اینو بگم که بلاگفا هم اذیت کرد
اومدم اینجا
اینجا هم اذیت کنه
میرم یه جای دیگه .....
هیشکی نباید منو اذیت کنه
خوب حالا بریم سر خاطره
ساعت 11 صبح بود
گوشی رو روشن کردم
بد جوری سر ما خوردم
اصلا انگار جون تو بدنم نیست
هنوز دقیقه ای از روشن کردن موبایل نگذشته بود که
زنگ خورد
قبلا موقع خوابیدن خواموشش می کردم
پیشرفت کردم
خونه که میرسیدم خاموشش می کردم
تازگی ها
هر وقت دلم بخواد روشنش می کنم
بیشتر مواقعی که خودم می خوام تماس بگیرم
یا پیام کوتاه بفرستم
از دفتر مدیرکل بود
قائم مقام با من کار داشت
ق : چطوری آقای مهندس - کم پیدایی
مثلا شما مدیر یه بخش این اداره ای
A : بد جوری مرضم - نمی تونم بیام
( دو - سه روز از تصادف رئیس میگذشت )
ق : تو چرا دیگه ؟
A : چه کنم ؟ چشم بیمار رئیسم رو دیدم و بیمار شدم !
ق : در اوج مریضی هم شوخی کردنت یادت نمیره !
پاشو بیا اداره یه عالمه کار داریم
A : من دارم میمیرم نمیام
......
چند دقیقه بعد تو ماشین خودم به سمت اداره حرکت کردم
قبول نکردم که راننده اداره بیاد دنبالم
چون حوصله انتظار رو ندارم
معلوم نیست کی میرسه
|